اینروزها در باتلاقی از کلمههایِ مردهام دستوپا میزنم
و هرروز بیشتر فرومیروم
با خود میاندیشم دیگر ننویسم
روزگاری که قلم به دست گرفتم را خوبیادم هست
مینوشتم برای اعتراض و بعد معتادِ کلمههایمشدم
و حال این روزها دانستهام صدای زبانیکه شنیده نمیشود
صدای قلم هم هرگز شنیده نخواهد شد
هزاران بار کلمههایم را بالا و پایینمیکنم
خطخطی میکنم کاغذهایم را و بعد همگیمهمانِ سطلِ زباله میشوند
دیوانهام کرده این کلمههایِ بیماریکه جمله نمیشوند
نه که اشتیاق نوشتن در من مرده باشد
نه که نخواهم بنویسم
نه
فقط به قولِ رفیقجانمان این روزهانوشتههایت سروته ندارند
گیج میزنند
راستی این را شنیدهایمیگویند"هرچه بگندد نمکاش میزنند وای به روزی که نمک بگندد"
حالِ دلِ بیمارم با واژههایم خوبمیشود
وای به روزی که این کلمهها بیمارشوند
این کلمههایی که بادلام عجیب اُنسگرفته اند
با دلی که نمیداند دلگیر است یا دلاشگیر یا که دلتنگ
میانِ حسهای گم شدهام سرمیزنم به اینسرزمینِ رنگی شده با کلمههایم
نگاه میکنم به دستنوشتههای قبلترهایم
به فریادهای دلام
و با خود میگوییم این دلنوشتهها را منمگر نوشتهام؟
راستی چهشد که از تو نوشتن اینگونهعادتام شد
چه شد که ترجیح دادم در سکوتِ مطلقِزبانام
اینگونه فریادات کنم در نوشتههای پربغضام
چقدرِ دیگر باید داستانِ همیشگی،رفتنهایت را بنویسم
از دوست داشتنات که استخوان میشکند
کفشهای آهنیای برای رسیدن به تو پاکرده بودم
حال میخواهم از پا دربیاورم
و پا برگردم به خودم
تو اما بیا و برای یکبار هم که شدهبنویس
از منِ اسیر شده در سیاهی چشمهایت
قصه بگو از کسی که بلدِ رفتن نبود
که هرسال رفوزه میشد در کلاسِ فراموشکردنات
که سرش نمیرفت دوست نداشتنات
بیا بنویس بگذار من هم بخوانم از خودم
فراموش کردهام این من قبل تو که بود
و نمیدانم بعد تو چه شد
روزی شاید منی بود
اما اینجا اکنون هرچه مانده و هست تویی
در میان نیست دیگر منی
تو ,کلمههایم ,میکنم ,روزی ,روزها ,هم ,این روزها ,با خود ,نه که ,چه شد ,وای به
درباره این سایت